غزال بی قرار ذهن



میخوام بذارم همه روزای خوب و خاطره های خوب، همونطوری که هستن بمونن. 

مثلا دیگه نمیخوام برگردم به اون جایی که یه روزی خیلی بهم خوش گذشته، یا نمیخوام سعی کنم که بازم با همون آدما، همونجا، همون شکلی دوباره خوشحال باشم.

بنظرم اگه سعی کنی دوباره اون حس و حال و تکرار کنی، دیگه هیچوقت خاص نمی‌مونه واست.

میخوام همه روزا و حس و حالا و حتی آدما خاص بمونن. نمیخوام تکرار کنم. میذارم همون شکلی بمونه و رد میشم ازش.


عصر جمعه است. بنان می‌خواند "تنها تویی، تنها تویی در خلوت تنهایی‌ام."

و من انگار مادری هستم سی و چند ساله، در آشپزخانه ای که لبه پنجره اش پر از گلدان‌های رنگی است. و من با وسواس، رومیزی گرد کوچک روی میزی که از سال‌های دور آمده است را بارها مرتب می‌کنم و برای عصرانه شیرینی کودکی‌هایم را درست می کنم. 

آرد و شیر و خاکشیر و تخم مرغ و محبتی که از آن روز‌ها برایم مانده.

سال‌ها بعد که مادری سی و چند ساله‌ام، آرام‌تر شده ام و سازگاتر و از لجبازی‌های دختر ۱۹ ساله فاصله گرفته‌ام ولی ناخن هایم هنوز لاک قرمز دارند.

شبیه دختر ۱۹ ساله این روزها.


من و تو که مسافرهای همیشگی تاکسی های زردی بودیم که من در آن ها دست هایم را در هم گره زده بودم و از پنجره بیرون را می پاییدم و حواسم نبود و تو روزهای بعد بهم گفتی عاشق گره زدن دست هایت هستم. که تو جزئی نگری بودی که دوستم داشت و من کلی نگری بودم که دوست داشتن نمی فهمید.

که من روی پله های تاریک خوابگاه نشسته بودم و حس تو را نمی فهمیدم و گریه کرده بودم. که من دیوانه وار‌ وسط خیابان دویده بودم و جلوی اولین ماشینی را که آمد گرفتم و داد زدم دربست؛ تو گفته بودی دیوانه شدی؟ دیوانه شده بودم و کاش همه آنچه که حالا تمام شده همان موقع تمام می شد. که آن روز من وسط بیابان داد زده بودم: وزش باد شدید است و نخم محکم نیست. و تو از آن طرف گوشی تلفن غمگین شدی عصبی شدی و باد شدید تر شد و دیگر صدایت را نداشتم. دیگر خودت را نداشتم. که من تو را، تو را، فقط تو را از پشت پنجره های زیادی دیده بودم. روزی که پیراهنت زرشکی بود. روزی که پشت گوش تلفن به من گفته بودی نمی بینمت کجایی؟و من گفته بودم من می بینمت.

تو عزیز من بودی و نبودی. تو را روزهایی بیشتر از فروغ و بنفش و خودم دوست داشتم. تو را روزهایی هیچ دوست نداشتم.

اما من فقط عزیزت بودم. نبودنی در کار نبود. من عزیز ساعت ۵ صبح ات بودم که خوابم برده بود و تو تا صبح و صبح های بعد نگرانم بودی که پایم نلغزیده باشد، که نکند یکی از پله ها را ندیده باشد. من اما خواب بودم؛ خواب بودم و لغزیدم. ترس‌هایت هم شبیه تمام حس هایت به‌جا بود.

تو عزیز شب هایمم بودی و نبودی. شبی که برایت گفتم تو آدم فضایی آبی ام هستی عزیزم بودی و شبی که بیست و دو میس‌کال روی گوشی ام شدی عزیزترینم نبودی.

که گم ات کردم لابه‌لای پیامک ها و آدم هایی که فکر میکردم بیشتر دوستم دارند و نداشتند.

که از دستت دادم وقتی که روبروی آینه برای کسی که می دیدم گریه می کردم.

در حالی دیگر ندارمت و از دست رفته ای برایم که می ترسم زمستان برسد و آن کاپشن سبزم را توی لباس های زمستانی ام ببینم.

تو را نمیشناختم آن روزی که عجیب به چشم هایم نگاه کردی و دلت لرزیده بود و سال بعد برایم توی تلگرام نوشته بودی:

I'm lost in your brown eyes, In the first time, Under light of the sun.

Do you remember?!

و من یادم بود و یادم نماند.

حرف هایت را دارم و خودت را اما نه. 

آخ لعنتی تو که برایم نوشته بودی: 

والآن أشهد أن حضورک موت

وأن غیابک موتان.

آخ لعنتی من چرا نبودم و نبودم و نبودم. 

که من دیگر دختربچه خوشحال روبروی کافه بهمن نیستم و تو که دیگر . هیچوقت نیستی.


پ.ن: جدی نگیرید. آدم وقتی دلش میخواد بنویسه، تنها راهش اغراق و تجسم کردنه :).


حالا که تو برایم دور تر از پاریس و برلین و سن پترزبوگی، من شب های این شهر  را قدم می زنم و تمام نور های نئونی و رنگی مغازه ها غمگینم می کنند. من همان لحظه ای که از پنجره آن اتوبوس لعنتی دیدمت و نگاهت آزاردهنده تر از گرمای ۴۱ درجه و آفتابی بود که پوست را می سوزاند، فهمیدم که به انتها رساندی ام برای خودت.

آن روز باران تمام چاله های آب را پر کرده بود، مردی با بارانی سیاه بلندش از کنارشان بی تفاوت میگذشت، شبیه خودت بود، "بی تفاوت". اسم تو را آرام صدا زدم، دست هایش را در جیب های بزرگ بارانی اش فرو برد، جوری که انگار میخواست بفهماند که چقدر تنها شدن راحت است. آن روز تمام جهان آفتابی بود و من کنار دیوارهای سفارت ایستاده بودم و بجای آمدن تو، باران می آمد.

آخ عزیزم، من که حالا دیگر مقصر این پایان دراماتیک شده ام تو در سنگفرش های کدام داستان عاشقانه موزیکال قدم میزنی و خنده هایت آسمان خراش ها را به زانو در آورده است؟

آخ عزیزم، نمیدانی باد چطور اشک هایم را سرد میکند و دلم را شبیه شاخه های درختان پارک ملت، شبیه آن بادبادکی که برایت میگفتم نخ اش محکم نیست، می لرزاند.

حالا دیگر شب ها توی تراس می ایستم و به برج ها و آپارتمان ها و خانه های ویلایی نگاه می کنم و با خودم بلند می گویم : تو در هیچ کدام نیستی، تو جایی دور تر از تمام کشورهایی که می شناسم و نمی شناسم، در داستانی عاشقانه و موزیکال .

آخ که لعنت به تمام بال های هواپیماهایی که پرواز می کنند.

من که روزی از ته دلم خندیده بودم و با دست تابلو نامجو را نشان داده بودم، حالا با صدایش بغض میکنم و برای بار نمیدانم چندم، زندگی از دستم هایم، از جانم، بیرون می رود.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ابزارهای تامین و توزیع هوا کانون کارافرینی دانشگاه تهران شومورته حلقه شهید ابراهیم هادی world_news آموزش مدیریت فردی WE ARE ONE علم نوین کسب درامد از اینترنت پاسخ سوالات درسهایی از قرآن